سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای آب (قسمت دوم)

اهل کاشانم


پیشه ام نقاشی است


گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما


تا به آواز شقایق که در آن زندانی است


دل تنهایی تان تازه شود.


چه خیالی ، چه خیالی ،...می دانم


پرده ام بی جان است.


خوب می دانم ، حوضی نقاشی من بی ماهی است.


 


 


اهل کاشانم


نسبم شاید برسد .


به گیاهی در هند،به سفالینه ای از خاک «سیلک».


نسبم شاید ،به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.


 


پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ،پشت دو برف،


پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،


پدرم پشت زمان ها مرده است.


پدرم وقتی مرد،آسمان آبی بود،


مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد.


پدرم وقتی مرد ،پاسبان ها همه شاعر بودند.


مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی؟


من از او پرسیدم:دل خوش سیری چند؟


 


 


پدرم نقاشی می کرد.


تار هم می ساخت ، تار هم می زد.


خط خوبی هم داشت.


 


 


باغ ما در طرف سای? دانایی بود .


باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،


باغ ما نقط? بر خورد نگاه و قفس و آینه بود.


باغ ما شاید ، قوسی از دایر? سبز سعا دت بود.


میو? کال خذا را آن روز ، می جویدم در خواب .


آب بی فلسفه می خورم.


توت بی دانش می چیدم .


تا انار ترکی بر می داشت،دست فوار? خواهش می شد .


تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.


گاه تنهایی،صورتش را به پس پنجره می چسبانید.


شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت .


فکر،بازی می کرد


زندگی چیزی بود .مثل یک بارش عید ،یک چنار پُر سار.


زندگی در آن وقت ،صفی از نور و عروسک بود .


یک بغل آزادی بود.